اتفاق هميشه ناگهــاني است

پاكسيما مجـــوزي
paksima56@yahoo.com

اتفاق هميشه ناگهــاني است


پاكسيما مجـــوزي

توي يك عصر باراني، وقتي همه جا خيس بود و خيابان خالي از هر عابري، نويسنده وارد كافه مي شود. اين كافه محل نوشتن داستانهاي نويسنده است. امروز او به اين كافه آمد چون مي دانست قرار است قصه اي نوشته شود. نويسنده پشت يك ميز كوچك دو نفره روبروي شيشه قدي كافه نشست. اينجا جاي هميشگي اش بود. او طوري مي‌نشست كه پشتش به تمامي ميزها بود و صورتش رو به پنجره. كيف قهوه اي اش را باز مي كرد. بسته كاغذ را روي ميز مي گذاشت. خودكارش را بدست مي گرفت. قهوه اي سفارش مي داد. سيگاري روشن مي كرد و به سفر ذهني اش مي رفت. موقع فكر كردن از شيشه قدي به بيرون نگاهي مي انداخت. انگشت شصت كنار شقيقه اش قرار مي گرفت و انگشت اشاره روي پيشانيش. نويسنده فكر مي كرد، دوست داشت كه سوژه ها آزادانه بيآيند و هيچ تحميلي را براي داستانهايش نمي خواست. كافه چي قهوه اي براي نويسنده مي آورد. نويسنده لبخندي مي زند وبا سر تشكر مي كند. آنوقت انتظار نويسنده براي آمدن سوژه شروع مي شود.

باران مي آيد و باد توي خيابان خالي از عابر زوزه مي كشد و برگها را جابجا مي كند. كمي آنطرف تر كافه اي است كوچك وگرم كه شيشة بزرگ و قدي اش عرق كرده وهمه چيز را در هاله اي از مه فرو برده نور كافه كم است. غير از يك مشتري هيچ كس در آن نيست. اما انگار زن و مــردي مي آيند. آنان در محوطه باز جلوي كافه به دنبال يكي از ميزهـــــــاي سايه‌بان‌دار هستند. ميزي را نزديك در ورودي كافه انتخاب مي كنند. اول زن مي نشيند. لبخندي به مرد مي زد و مرد روبروي زن خودش را روي صندلي جابجا مي كند. مرد دستهاي زن را مي گيرد نگاهشان گره مي‌خورد. مرد دستان زن را مي بوسد. باران مي آيد. قطره هاي باران از سايه‌بان ميز روي لباسشان مي چكد و آنها را ندانسته خيس مي كند. كافـــه چـــي بيرون مي رود ، از آنها سفار ش ميگيرد وبه كافه برمي گردد‌ ، در را باز مي گذارد تا بخار شيشه قدي كمترشود.

نويسنده داستانش را شروع كرده و چند سطري نوشته. جرعه اي قهوه مي خورد. به بيرون نگاه مي كند. باران مي آيد و زن ومرد با هم حرف مي زنند : “ مي دوني ، شگفتي اتفاقها در ناگهاني بودنشون است. درست زماني كه فكرش را نمي كني يك اتفاقي مي افته و همة زندگي رو عوض ميكنه. ” زن با حركات سر تائيد مي كند و لبخندي مي زند. چشمانش برق خاصي دارد : “از وقتي اين اتفاق رو فهميدم احساس مي كنم بزرگتر شدم ، اينطور نيست.” “تو از قبلش هم بزرگ بودي.”

نويسنده مي خواهد داستانش را عاشقانه تر كند. به خيابان خلوت نگاه ميكند. كسي نيست ، ولي انگار آن دورتر ها پسر كوچكي با چند دسته گل نزديك زن و مرد مي شود. زن مي گويد : “ اين پسره رو توي بارون. ” مرد پسر را صدا مي كند: “ گلها دسته اي چند ؟‌ ” پسرك سياه چرده با آن شلوار وصله خورده وبلوز آبي چركش سر تاپا خيس بود و مي لرزيد ،‌ دماغش را بالا مي كشد ومي گويد : “ قابل نداره. ”‌ مردسه دسته گل مانده پسر را مي خرد و آنها را به زن مي دهد. زن گلها را در آغوش ميفشارد و بـــــا نگاهش از مرد تشكر مي كند. بعد دست پسرك را مي گيرد و از او ميخواهد كه با آنها قهوه بخورد. اما پسر بايد برود و مي رود. زن فكري مي كند ومي گويد :‌“به نظر تو ممكنه شبيه اين بشه ، همينطوري سياه و بامزه.” مرد مي خندد ، خنده اي شاد و طولاني “ولي ماكه هردو سفيديم چطوري اينقدر سياه بشه.” به نقطه اي دور خيره مي شود “مي دوني دوست دارم يك انسان نمونه باشه ،‌‌‌‌‌ هرچه را كه نداشتم اون داشته باشه.” زن دست مرد را مي گيرد “ولي تو همه چيز داري ، همة خوبيهاي دنيا را.” مرد سرش را تكان مي دهد و‌آه مي كشد.

قهوه چي با دو فنجان قهوه از كنار نويسنده رد مي شود. قهوه را جلوي زن و مرد مي گذارد و به كافه برمي گردد. بخار قهوه ها توي سرماي بيرون مثل گردبادهاي كوچكي هستند كه مي چرخند. نويسنده قلمش را برمي دارد و مي‌نويسد. زن مي گويد :‌ “ هيچ مي دوني چه مسوليت سنگيني داريم؟”‌ مرد از ميز دور مي شود. به صندلي تكيه مي‌دهد. دستهايش را پشت گردن گره مي زند و زمزمه مي كند “مسوليت... يعني ما هم مثل پدر و مادرمون مي‌شيم؟!” بعد با يك حركت سريع به روي ميز مي خزد. دستان زن را مي گيرد و مي گويد : “به نظرت كار درستي كرديم؟ اصلا وجودش لازم بود؟ اصلا بايد مي اومد؟ اگر خطا كرده باشيم چي؟” زن نگاهش كرد “من هم به اين چيزا فكر مي‌كنم ،‌ نمي دونم اين سوالات چه جوابي داره ولي حتما درست بوده،‌ ما كه نخواستيم خودش اومد مثل يك اتفاق،‌ ناگهاني و بي سرو صدا. اونم وقتي كه اصلا فكرش را نمي كرديم. مگه نه؟‌ پس حتما بايد مي اومد ديگه.” مرد فنجان قهوه را برمي دارد و قهوه مي خورد.

نويسنده قهوه اش را تمام كرده. سيگار ديگري روشن مي كند. بخار روي شيشه كاملا رفته. هواي توي كافه ملس شده و نويسنده به داستانش فكر مي كند. با خودش زمزمه مي كند :“ اتفاق هميشه ناگهاني است.”

مرد مي گويد :“ راجب اسمش فكر نكرديم ،‌ تو چي پيشنهاد مي كني ؟ خيلي سخته بايد فكر كرد ، آخه مي دوني اسم هركس با زندگي ،‌ سرنوشت ، روحيات و درونياتش گره خورده. بايد اسمش را درست انتخاب كنيم اسمي كه برازنده اش باشد. مگه نه ؟‌” زن مي خندد قهوه اش را مي نوشد.

“مي خواهم برايت فال بگيرم ، فال يك مرد خوشبخت را. باشه ؟ ” مرد قبول مي كند. فنجانش را برمي گرداند و خودش را روي صندلي جابجا ميكند. زن مي خندد : “ اين لحظه ها را بايد يادمان بماند.” مرد سر تكان مي‌دهد : “آره، زير باران توي خيابان خلوت، در كافه اي كه هيچكس توي آن نيست.” زن مي گويد : “ اوه،‌ نه، يكي هست.” و اشاره مي كند به توي كافه.

نويسنده مشغول نوشتن است. خاكستر سيگارش روي كف زمين مي افتد.

زن فنجان مرد را برمي دارد و به آن نگاهي مي انداز د. بعد از كمي چرخاندن فنجان ، اخمي مي كند و مي گويد :“‌تو چي نيت كردي ؟”

- “ معلومه در مورد آينده ،‌تو،‌ و اون...” زن بيشتر اخم مي كند ،‌ آب دهانش را قورت مي دهد ، با ترديد به مرد و فنجان نگاه مي كند: “ببينم... تو... به فال... اعتقاد داري؟”‌‌‌‌‌‌ مرد شانــه ها يـــش را بـــالا مي اندازد :“‌ خوب معلومه كه نه. ”‌ زن لبخند شادي مي زند و فنجان را توي نعلبكي مي گذارد : “ پس نمي توانم برايت فال بگيرم ، اصلا ولش كن كي گفت شب بايد فال گرفت ؟ بيا باز هم در مورد اون حرف بزنيم.”

نويسنده ته سيگارش را توي جا سيگاري مي گذارد و به بيرون نگاه مي كند. زن و مرد ديگر شاد نبودند. زن به فنجان مرد نگاه مي كند كه توي نعلبكي است مرد به روي خودش نمي آورد كه زن خبر بدي را ديده. مرد دست زن را مي گيرد. با زن حرف مي زند. قهوه چي بيرون مي رود ، مي پرسد چيزي نمي‌خواهند ؟ آنها چيزي نمي خواهند. باران كمتر شده. هر دو سكوت كرده اند. زن توي كافه را نگاه مي كند و نويسنده را مي بيند كه مي نويسد. مرد پيشنهاد رفتن مي دهد. زن قبول مي كند. زن غمگين و ناراحت است. مرد نگران و پريشان.

نويسنده در حال تمام كردن داستانش است.

مرد به كافه مي آيد. پول قهوه ها را مي دهد ، به نويسنده نگاه مي كند ، نگاهش نوعي التماس است. اما مرد نمي داند كه هيچ كجاي داستان دست نويسنده نيست. نويسنده بايد تنها بنويسيد. مرد از كافـه بيرون مـــي رود.
دست زن را مي گيرد. زن بلند مي شود چشمانش غمگين است . راه مي افتند. يادشان مي رود گلها را بردارند،‌ آنها روي ميز باقي مي مانند. مرد از شيشة قدي نويسنده را نگاه مي كند.

نويسنده ، قلم را بر مي دارد. بايد داستانش را تمام مي كرد ،‌ او دانستانش را تمام مي كند و مي نويسد:

“آن بچه ، هيچ وقت به دنيا نيامد.”

11 شهريـور 1381
ساعت 30 : 12 شب

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30094< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي